*** یلدا دلان ***
نوشته شده در تاريخ برچسب:هرگز نخواب کوروش , کوروش , شعر زیبا,, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 هرگز نخواب کوروش     :

 

 

 

هرگز نخواب کوروش

دارا جهان ندارد ، سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید ، البرز لب فرو بست

حتی دل دماوند ، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند ، آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو ، گرز گران ندارد

روز وداع خورشید ، زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان ، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا ، نامی دگر نهادند

گویی که آرش م ا، تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ه ا، بر کام دیگران شد

نادر، ز خاک برخیز ، میهن جوان ندارد

دارا کجای کاری ، دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند ، دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی ، فریادمان بلند است

اما چه سود ، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز

است این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس ، شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی ، شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

 

هرگز نخواب کوروش ، ای مهر آریایی

بی نام تو ، وطن نیز ،  نام و نشان ندارد

 

نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 برادر جان نمی دونی چه دلتنگم

 برادرجان نمی دونی چه غمگینم
 
نمی دونی برادرجان
 
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
 
نمی دونی چه سخته در به در بودن
 
مثل توفان همیشه در سفر بودن
 
برادر جان نمی دونی
 
چه تلخه وارث درد پدر بودن
 
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
 
دلم تنگه از این روزای بی امید
 
از این شبگردی های خسته و مأیوس
 
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
 
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس

 دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
 
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
 
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی

که غیر از من  همه خوشبخت و عاشق ،
 عاشق و خرسند
 
به فردا دلخوشم ،

 شاید که با فردا
 
طلوع خوب خوشبختی من باشه
 
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
 
شاید فردا روز عاشق شدن باشه.

 

 

برادرجان ...

نوشته شده در تاريخ برچسب:داریوش , شعر زیبا, تنهایی, توسط ابوالفضل اسماعیلی |

 

 

 

 

من پیر شدم ، دیر رسیدی، خبری نیست 

 

 

مانند من آسیمه‌سر و دربـ‌‌دری نیست

 

 


بسیار برای تو نوشتم غم خود را

 

 

بسیار مرا نامه، ولی نامه‌بری نیست

 

 


یک عمر قفس بست مسیر نفسم را 

 

 


حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

 

 


حالا که مقدر شده آرام بگیرم

 

 


سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

 

 


بگذار که درها همگی بسته بمانند

 

 


وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

 

 


بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد

 

 


وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

 

 


تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

 


در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست